نوشته شده توسط : از یاد رفته
 

 

زیر این طاق کبود یکی بود یکی نبود


مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود


اون اسیر یه قفس شب و روزش بی نفس


همه آرزوهاش پر کشیدن بود و بس


تا یه روز یه شاپرک نگاشو گوشه ای دوخت
 

چشش افتاد به قفس دل اون بد جوری سوخت
 

زود پرید روی درخت تو قفس سرک کشید


تو چش مرغ اسیر همه دلتنگی رو دید


دیگه طاقت نیاورد رفت توی قفس نشست
 

تا که از حرفای مرغ شاپرک دلش شکست


شاپرک گفت که بیا تا با هم پر بکشیم
 

بریم تا اون بالاها سوار ابرا بشیم


یه دفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد
 

بارون از برق چشاش روی گونش جاری شد
 

شاپرک دلش گرفت وقتی اشک اونو دید
 

با خودش یه عهدی بست ، نفس سردی کشید
 

دیگه بعد از اون قفس رنگ تنهایی نداشت


توی دوستی شاپرک ذره ای کم نمی ذاشت
 

تا یه روز یه باد سرد میون قفس وزید


آسمون سرخابی شد ، سوز برگ از راه رسید


شاپرک یخ زد و یخ مرد و موندگار نشد


چشاش رو هم گذاشت دیگه اون بیدار نشد


مرغ عشق شاپرک رو به دست خدا سپرد


نگاهش به آسمون تا که دق کردش و مرد

 



:: برچسب‌ها: عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 595
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : پنج شنبه 7 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد